بعد از تو

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته :
  • بازدید ماه :
  • بازدید سال :
  • بازدید کلی :
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.144.151.106
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته :
    بازدید ماه :
    بازدید کل :
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    بعد از تو

     چشم گردوندم که ماهک و نیما رو گوشه ای،خندون در حال صحبت دیدم.

    بله...دوران نامزد بازی بود و عشق و حال دیگه..!

    راه افتادم به طرفشون...بالا سرشون که رسیدم،نیما متوجه ام شد.

    با یه جست از جاش بلند:نیکی!

    ماهک هم سرش چرخید طرفم:عه اومدی..سلام.

    سری تکون دادم:علیکم کبوترهای عاشق..گفتم نذار بیام مزاحم بق بقو کردنتون بشم،خودت گوش ندادی!

    یهو ماهک غش غش زد زیر خنده که با حالت بامزه ای نگاهش کردم.

    باز خوبه رستوران زیاد شلوغ نبود...وگرنه همه متوجه اش می شدن.

    تو این فکر بودم که یهو تو آغوشی فرو رفتم..!

    نیما:وااای نیکی..نیکی خودتی؟...وای خدا...چقدر لاغر شدی.

    خودمو دادم عقب:سلام بلد نیستی بی ادب؟...با این سن و هیکلت زنم میخوای بگیری ولی احوال پرسی تو کارت نیست؟

    نیما هول و بامزه سرش رو خاروند:عه خب ببخشید دختر خاله جون...دلم برات تنگ شده بود..سلام.

    نشستم روی یکی از صندلی ها و گفتم:بذار موقع رفتن دیگه...خب چطورید؟...دوران نامزدی حال میده بهتون؟

    ماهک:اوف چه جورم.

    نیما:معلومه شیطونک..یه پسر مظلومی مثل منو گیر اوردی که هیچی نمیگه.

    سریع به تاییدش گفتم:این یک مورد رو بهت حق میدم و تسلیت میگم نیما...چون گیر یه هیولا افتادی.

    یهو ماهک با پاش کوبید به پام و صدای تیزی گفت:نامردا!

    نیما با عشق خندید و من پامو مالش دادم و با خنده نالیدم.

    واقعا راست میگفتم...ماهک خیلی شیطون بود و نیما خیلی آقا بود.

    نیما پسری هیکلی با موهای قهوه ای و چشمهای قهوه ایه روشن بود...خیلی خوشتیپ و چهارشونه بود.

    یه پسر با لبخند مهربون...مطمئنا ماهک باهاش خوشبخت می شد چون مَرد آروم و منطقی بود.

    نیما:خب از خودت بگو نیکی...اوضاع و احوال خوبه؟...خیلی وقته که ندیدمت و خبری ازت ندارم...شنیدم کوچولوت هم به دنیا اومده.

    لبخند کمرنگی زدم...از وقتی از خونواده ام جدا شدم،روابطم با بقیه فامیل هم کمتر شده بود.

    ولی نیما و دختر خاله ها هر موقع که می تونستن بهم سر میزدن...نمیدونم تا حالا خبر اومدن نویان پیچیده بود تو فامیل یانه.

    فعلا که خبری نبود و این برای من بهتر بود و اینطور راحت تر بودم.

    گفتم:نفسی میاد و میره،اوضاع هم بد نیست...آره به دنیا اومد.

    نیما:ماهک خیلی ازش تعریف کرد..گفت چشماش رنگ چشمای خودته و تپلیه..درسته؟

    خندم گرفت...چقدر با هیجان حرف میزد..چشمهاش برق میزد...نیما بچه ها رو خیلی دوست داشت.

    گفتم:آره درسته..ولی نیما تو که اینقدر بچه دوست داری پس زودتر دست به کار شو!

    و علامتی دادم که ماهک باز کوبید به پام و دندونهاشو بهم سابید که خندم گرفت.

    نیما غش غش خندید و گفت:برای خودمون که هنوز زوده اما این چون بچه ی توئه دلم براش ضعف میره..کاش می شد ببینمش.

    با حرفهاش داشتم به گذشته های خوبمون میرفتم...من و نیما و رها و سارا خیلی به هم نزدیک و صمیمی بودیم.

    خنده ها و شادی هامون کنار همدیگه بود و همو خیلی دوست داشتیم اما با اتفاق هایی که افتاد..به یک باره همه چیز خراب شد و از هم دور شدیم.

    لبخند غمناکی زدم:ان شاء ا...تو یه فرصت حتما.

    این رو گفتم و بلند شدم:من میرم دستامو بشورم.

    و ازشون دور شدم...سریع وارد سرویس بهداشتی شدم و شیر آب رو باز کردم.

    چند مشت آب به صورتم پاشیدم تا حالم عوض بشه.

    هوف این افکار مثل خوره میموندن..دستهامو خشک کردم و همونجا یه قرص از تو قوطی که همیشه همراهم بود برداشتم و بدون آب خوردم. 

    ماهک خبر داشت...عزیز خبر داشت و بعد از این دو نفر مامان فهمید.

    نمیخواستم کسی بفهمه،پس برای همین جلوی نیما هم نمی شد.

    قصد برگشت پیش ماهک اینا کردم که گوشیم زنگ خورد.

    نگاهی بهش انداختم...چه حلال زاده...رها بود!

    یعنی چی شده که زنگ زده؟...شونه ای بالا انداختم.

    جواب دادم:الو؟

    رها:الو..سلام نیکی.

    گفتم:سلام رها..چیزی شده؟

    رها:عه دختر!؟..حتما باید چیزی بشه که بهت زنگ بزنم؟

    گفتم:نه خب..ولی..

    رها:بیخیال دخی خاله...چطوری؟

    گفتم:خوبم مرسی...تو خوبی؟..خاله و سارا؟

    رها:اوناهم خوبن..سلام میرسونن..نیکی؟

    متعجب گفتم:بله!؟

    رها:شنیدم نمیخوای به مهمونی پنجشنبه شب بیای.

    سکوت!...اخمم داشت میرفت تو هم...دیدی گفتم یه چیزی شده...یه حرفی داره که بزنه..اون بیخود زنگ نمیزنه.

    رها:الو نیکی..هستی؟

    گفتم:دارم به این فکر میکنم که من پرسیدم چیزی شده و تو گفتی نه!

    رها کلافه گفت:عه..نه!..ببین قصدی نبود...فقط وقتی فهمیدم گفتم بهت زنگ بزنم.

    گفتم:منم میدونستم که تو یه حرفی داری...باید بگم که درست فهمیدی.

    رها:وای نه تو رو خدا...نیکی ما تا فهمیدیم مهمونی در کاره افتادیم به هیجان چون مامانت گفت تو هم میای.

    گفتم:رها لطفا اصرار نکن.

    رها:نیکی..خواهش میکنم..بخدا دخترا تو دارن آسمونا پرواز میکنن..لطفا حالشون رو نگیر..بیا..نمیدونی که چقدر دل تنگتیم..همه خواهانتن و میخوان ببیننت.

    پریدم وسط حرفش:رها تو هم خوب میدونی که من چرا نمیخوام بیام..یه جوری اصرار داری انگار نمیدونی چه اتفاقایی افتاده!..پس دیگه کشش نده...کاری باهام نداری!؟

    رها:ولی...

    گفتم:از من ناراحت نشو رها..منم کاره ای نیستم..هیچی دیگه دست من نیست..پس تو هم بیخیال شو..من باید برم..خداحافظ.

    رها:باشه..اما بدون تو همیشه پیش ما جا داری..خداحافظ.

    و قطع کرد...ل*ب*هامو بهم فشردم و به گوشی نگاه کردم.

    بگذر نیکی...تو خیلی وقته از خیلی چیزها ناراحت نمیشی...خیلی وقته که دست روی دلت گذاشتی.

    "میبینی!؟..پوستم کلفت شده..بخاطر بی مهری های تو..!"

    به خودم که مسلط شدم،از سرویس زدم بیرون..برگشتم پیش ماهک و کنارش نشستم.

    نیما:چقدر طول کشید!..از گرسنگی مردیم.

    گفتم:غر نزن نیما خان..خب سفارش میدادین.

    نیما:ای..فکر کردی ما از اون بی معرفتاشیم؟

    بلند شد و خم شد روی میز:نخیر!..الان میرم سفارش میدم.

    ماهک خندید و من زیر لبی"دیوونه"ای بهش رد کردم.

    نیما که رفت،ماهک گفت:باز چی شده پنچر شدی!؟

    نگاهش کردم...باز فهمید یه مرگیم هست..یا خیلی تیز بود..یا منو خوب میشناخت..یا قیافه من ناراحتیش رو داد میزد.

    ماهک:ها!...د بگو دیگه.

    گفتم:هیچی بابا..رها زنگ زد.

    ماهک:عه..چرا؟..چی میگفت؟

    دستمو زدم زیر گونه ام:اونم فهمیده نمیخوام برم مهمونی..زنگ زد پیله کنه.

    ماهک:اوه اوه..پیله اونم از نوع رهایی!

    گفتم:اوهوم..که نذاشتم و کاری کردم قطع کرد!

    ماهک:الهی..زدی تو برجکش.

    هیچی نگفتم که ادامه داد:ولی..راستش نیکی..میدونی که منم با نیما دعوتم و باید برم.

    نگاهش کردم:خب؟

    آروم گفت:کاش...کاش تو هم بودی...وقتی تو باشی منم دیگه معذب نیستم.

    تکونی به خودم دادم:ماهک خواهشا تو دیگه شروع نکن.

    ماهک:مگه چی گفتم!؟

    گفتم:تو دیوونه ای؟..ببین ماهک درسته که تو به واسطه منشیه من بودن،با نیما آشنا شدی..آره وقتی نیما اومد به من سر بزنه،تو رو دید و ازت خوشش اومد و باهات نامزد شد..ولی تو دیگه عروس این خانواده و فامیلی..پس دیگه نباید حس معذب بودن رو با خودت داشته باشی!..اعتماد به نفس داشته باش.

    ماهک با قیافه آویزون و لب برچیده زل زد بهم و سری تکون داد.

    گونه اش رو فشردم:یکی یه دونه،خله دیوونه.

    همین لحظه نیما برگشت پیشمون و نشست سرجاش.

    نیما:چی شد؟..باز جوجه منو سیخونک زدی که اینطور لب برچیده؟

    اینو به من گفت که منم با طنز ماهک رو هول دادم و گفتم:برو بابا با این خرس گنده ات...همه اش مظلوم نماییه.

    نیما غش غش خندید و گفت:نه تو رو خدا یه چیزی بگو که بهش بیاد..ماهک با این هیکل ریزه میزه اش دقیقا مثل یه جوجه اس.

    همه حرفهامون راجع به ماهک بود..اون هم به شوخی..ماهک روی هیکلش حساس بود یا اینکه بهش بگن جوجه...هرچند نیما به تمسخر نمیگفت از روی عشق میگفت.

    اما ماهک اعتراض نکرد!..به من هم تشر نزد که اینطور بهم نگو..فقط آروم نگاهمون میکرد.

    نیما:خدای من چی میبینم!؟..ماهک خانومم اعتراض نکرد!؟..اونم با جیغ جیغ!؟

    به ماهک نگاه کردم...ای خدا..من که میدونم بخاطر چی ناراحته...با کلافگی چشمهامو بستم.

    نیما:ماهک..عزیزم چی شده؟

    رو کرد به من:تو بگو نیکی..چش شد؟

    آب دهنم رو به زور قورت دادم..قبل از اینکه بخوام چیزی بگم،صدای ماهک اومد.

    ماهک:به این دختر خاله ی چشم سفیدت میگم پنجشنبه بیا باهم بریم مهمونی..ولی مرغش یه پا داره!

    با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم...این که حالش خوبه...وای خدا این دیگه چه فیلمیه!

    نیما:ها!؟..اوه اوه..آهان!..وای راست میگه نیکی؟

    ای خدا حالا نوبت اینه..دستمو به سرم زدم که یهو یه بشقاب غذا نشست جلوم...گارسون سفارش ها رو اورده بود.

    ماهک:تو یه چیزی بگو نیما...من میخوام بیاد.

    نیما:خب..خب چرا نمیای نیکی؟..چرا خودتو مخفی میکنی؟

    ماهک:د همینو بگو..آخه یکی نیست بهش بگه آخه دختر جون با دوری کردن و پنهون کردن خودت چی عوض میشه.

    نیما:جز اینکه دوست دارانت دل تنگ میشن!؟

    ماهک:جز اینکه خواهرت و مادرت به علاوه ی ما دق مرگ میشیم!؟

    نیما با ارامش گفت:ببین نیکی...عزیزم ما فقط بخاطر خودت میگیم..تو بیا و این دوری رو از بینمون بردار و همه رو با پرنس کوچولوت سورپرایز کن.

    ماهک:والا!..باور کن 90% اون جمع بال در میارن از دیدنت.

    نیما:نیکی،اقوام تو رو مقصر نمیدونن جز پدرت...چون تو خطایی نکردی..پدرت هم تو اشتباهه...چون از بی وفاییه اون ناراحته..ولی مطمئن باش داره برای ب*غ*ل کردن نوه اش غش و ضعف میره.

    ماهک:آره راست میگه...و تو هم...

    من که از شنیدن کلمه "اون" فهمیده بودم نیما منظورش کیه،عصبی بلند گفتم:اه بسه..سرم رفت!

    حرف ماهک قطع شد...با انگشتم چشمهامو فشار دادم..نفسهام تند شده بود.

    نیما:ببخش خواهری...ما قصد ناراحت کردنت رو نداریم،همه اش بخاطر خودته.

    عجول گفتم:میدونم...میدونم قصد بدی ندارید..شماها ببخشید،جدیدا من خیلی زود از کوره در میرم.

    ساکت شدم..نفسم رو محکم دادم بیرون...ماهک و نیما زل زل منتظر نگاهم میکردن.

    درمونده با صدای آرومی گفتم:بهش فکر میکنم.

    اینو که گفتم،صورتشون غرق شادی شد...نمیدونم من کی بودم که با یه کلمه حرف زدنم،اینا اینطور شاد می شدن.

    باقیه زمان رو با خوردن شام و زدن حرفهای غیر آزار دهنده سپری کردیم.

    جدای بحث مهمونی در کل شب خوبی بود.

    ساعت10:35بود که ازشون خداحافظی کردم و به خونه برگشتم.

    در رو باز کردم و وارد هال شدم که عزیزجون رو دیدم.

    عزیز:عه سلام دخترم..اومدی.

    با خستگی گفتم:بله عزیزجونم..شرمنده دیر شد.

    عزیز:دشمنت شرمنده دخترم..منم نویان رو خوابوندم..خودمم داشتم میرفتم بخوابم که اومدی.

    به طرف اتاقم رفتم:باشه عزیزجون..برو استراحت کن..به اندازه کافی خسته شدی.

    عزیز:فدای سر تو...پس شب بخیر.

    گفتم:شب شماهم بخیر.

    وارد اتاقم شدم..روسری رو کندم...همونطور که دکمه های مانتوم رو باز میکردم به طرف گهواره نویان رفتم.

    نگاهی بهش کردم...قربونش برم خواب بود..یه خواب عمیق و شیرین.

    عروسک من...آروم خم شدم روش و ریز و بی صدا گونه اش رو ب*و*سیدم.

    لباس عوض کردم و مسواک زدم و به پهلو روی تخت دراز شدم.

    حرفهایی ماهک و نیما تو ذهنم مرور می شدن..

    به خودم که نمیتونستم دروغ بگم..دل تنگشون بود..دلتنگ خونواده ام..فامیلها و حتی...بابای قضاوتگرم.

    از تصور صورتش اشک تو چشمهام جمع شد...چقدر به حمایتش نیاز داشتم..به آغوشش،حرفهاش،صداش..

    دلم میخواست ببینمش...زل بزنم تو چشمهاش و اشک بریزم و گله کنم...که چرا منو از خودت روندی؟

    مگه من چکار کرده بودم؟...جز اینکه عین بقیه آدمها صاف و ساده ازدواج کردم...فقط ازدواج...بی خطا و گ*ن*اه

    دلم برای جمع های خانوادگیمون تنگ شده بود..یعنی حقشو داشتم که برم؟

    ممکن بود منو بپذیره؟...میشد شانسم رو امتحان کنم؟..بعد یه مدت طولانی؟

    اشک داغم سر خورد و افتاد روی بالشت و آهی کشیدم..ذهنم مشغول بود و فکرم خسته.

    هم فکرم هم جسمم...نمیدونم چقدر تو فکر و خیال هام دست و پا زدم که در آخر پلکهام روی هم افتاد و به خواب رفتم.

    *** 

    نویان رو درحالی که نق نق میکرد انداختم روی دستم و از کنار وان بلند شدم.

    به طرف در حمام رفتم و حوله اش رو برداشتم و انداختم روش.

    هی وول میخورد...از اینکه آب ریختم روش خشمگین شده بود پسرم..!

    گذاشتمش روی تخت و همونطور که خشکش میکردم با لحن بامزه ای گفتم:چه پسرعصبی دارم من..چته شاه پسر؟..حمامت کردم که تمیز و خوشگل بشی ها.

    راست شدم و دستم رو به کمرم زدم..نفسم رو فوت کردم بیرون:اوف..تازه کمرمم گرفت!

    عزیز:خسته نباشی مامان خانوم.

    با شنیدن صداش سریع برگشتم طرفش..با دیدن صورت خندونش،خندیدم.

    پوشک نویان رو برداشتم و گفتم:درمونده نباشی عزیزم.

    عزیز:حسابی خسته ات کرده ها؟..آره دیگه..مادر بودن همینه.

    شلوار نویان رو پاش کردم:فدای سرش،عشق مامانشه.

    عزیز:عزیزکم..نیکی دخترم ناهار آماده اس.

    گفتم:باشه..شیرش رو بدم میام.

    اینو که گفتم،عزیز از اتاق خارج شد.

    پیرهن نویان رو هم بهش پوشوندم و شیرش رو هم بهش دادم.

    از اونجایی که بچه نسبتا آرومی بود و میتونست تنها خودش رو سرگرم کنه،گذاشتمش تو گهواره اش و چندتا اسباب بازی کوچیکم دادم دستش و تنهاش گذاشتم.

    در اتاقم نبستم که اگه گریه کرد بشنوم.

    تا فتم تو آشپزخونه،بوی مرغ و برنج عزیز هوش از سرم برد.

    نشستم روی صندلی:چه بوی راه انداختی عزیزجون،شرمنده کردی.

    عزیز بشقاب غذا رو گذاشت جلوم:دشمنت شرمندت باشه بچه جون..نوش جونت باشه..گوشت بشه بچسبه تنت..شدی پوست و استخوان..اصلا به فکر خودت نیستی ها.

    لبخند کمرنگی بهش زدم و مشغول شدم.

    عزیز هم کنارم نشست و بین هر لقمه اش نگاهی بهم می انداخت،ولی من در سکوت سنگینی فرو رفته بودم.

    امروز پنجشنبه بود...روز مهمونی و من هنوزم حرفهای ماهک و نیما تو سرم چرخ میخورد.

    از تصمیمی که داشتم دو دل بودم...تردید داشتم و میترسیدم...نمیدونستم چکار کنم.

    ناخوداگاه نفسمو با آه دادم بیرون که عزیز گفت:چته دختر..آه سرد میکشی.

    یهو به خودم اومدم...حواسم نبود که پیش عزیز نشستم.

    سرمو انداختم پایین:نه..چیزی نیست.

    عزیز:منو دست به سر نکن بچه..من خوب میشناسمت..بگو چی تو اون کله ات چرخ میخوره که دو روزه تو حال خودت نیستی؟

    اَبروهام از روی ناچاری بالا رفتن...اینو خوب میدونستم که در رفتن از زیر نگاه عزیز و جواب سر بالا بهش دادن غیر ممکن و بی فایده بود.

    قاشق رو دوری دادم:راستش...عزیز بعد از مامان،رها بهم زنگ زد.

    عزیز:خب؟

    گفتم:اون هم اصرار کرد که...برم به مهمونی.

    عزیز:بذار اینجاشو من بگم..و حالا این همه تردید تو برای رفتن یا نرفتنه که همه اش هم از دلتنگیت نشات میگیره..درسته؟

    بی حرف نگاهش کردم...عزیز خودش راست گفت...اون خوب منو میشناخت.

    گفتم:خیلی بدبختم نه؟

    عزیز دستشو گذاشتم روی دستم:نه عزیزم..نه!...تو فقط اسیره بی وفاییه آدما شدی..بیا تقصیر روزگار و سرنوشت نندازیم.

    سرمو تکون دادم:آره میدونم عزیز...ما آدمهاییم که بدیم.

    عزیز:گوش کن نیکی..من نمیخوام حرفای بقیه رو تکرار کنم تا زخم تو تازه بشه یا اعصابت بهم بریزه...شاید تو بهتر از بقیه میدونی چیکار کنی اما...

    عزیز مکثی کرد که باعث شد نگاهش کنم...چند لحظه موند و بعد لبخندی زد.

    عزیز:خونواده ات رو امتحان کن!...شادیه دوباره رو امتحان کن.

    خیره خیره نگاهش کردم...حرف چشمهای روشنش رو مزه مزه کردم.

    من فهمیدم منظورش چیه....اون هم مثل دلم میگفت برو...این وسط عقلم بهم تشر میزد!

    عزیز:حالا غذاتو بخور..سرد شد. 

    با صداش به خودم اومدم...دیگه اشتها نداشتم...ولی از کنار عزیز بلند نشدم.

    همونجا تو افکارم غرق شدم و در آخر دلم رو به دریا زدم..!

    ناهار که خورده شد،بلند شدم که ظرفها رو بشورم که صدای اعتراض نویان بلند شد.

    با تعلل موندم سرجام که عزیز گفت:برو سراغش نذار گریه کنه...این دو دونه ظرف هم با من.

    و چرخید طرف سینک...سریع دویدم تو اتاق و نویان رو ب*غ*ل گرفتم.

    شروع کردم به قدم زدن تو خونه و تکون دادنش تا آروم بشه.

    ده دقیقه ای این کارم بود تا که نویان خوابش برد.

    عزیز هم رفت تا چُرت ظهرانه ای بزنه.

    منم گوشیم رو برداشتم و به حیاط رفتم.

    شماره ماهک رو گرفتم و منتظر شدم.

    بعداز پنج تا بوق برداشت.

    ماهک:سلام عشقه من.

    با تعجب الکی گفتم:اوه اوه اشتباه گرفتم!

    تا اینو گفتم،ماهک غش غش زد زیر خنده.

    منم آروم خندیدم:سلام..خوبی ماهی؟

    ماهک:کوفت و ماهی..تو هم از نیما یاد گرفتی هی منو اذیت میکنی...خوبم تو چطوری؟

    گفتم:شُکر.

    ماهک:چی شد که یاد من کردی خانوم رئیس؟

    خندم گرفت...از زمانی که به عنوان منشی پیشم مشغول کار شده بود و باهام صمیمی،همه اش با طنز بهم میگفت رئیس...حالا انگار که چه کاره بودم.

    گفتم:نیاز داشتم باهم حرف بزنیم.

    ماهک:ای جان..تا باشه از این نیازها.

    آروم گفتم:ماهک؟

    ماهک:بلی!؟

    گفتم:من میخوام....

    یهو ساکت شدم...حتی برای به زبون اوردنش هم انگار میترسیدم...تردید داشتم.

    ماهک:تو چی؟..بگو.

    گفتم:تو حتما میری به اون مهمونی؟

    ماهک:خب..آره!...باید رفت دیگه.

    گفتم:اهوم.

    ماهک:چرا پرسیدی؟..چیزی شده؟

    گفتم:نه خب ولی..راستش به حرفاتون فکر کردم...با عزیز هم حرف زدم.

    ماهک:خب!؟

    گفتم:میخوام بیام!

    جیغ زد:چی!؟..جدی میگی!؟

    گفتم:آروم باش...حدس میزنم اونی که کنارته سکته کرده!

    ماهک با خوشحالی خندید:وای خدایا..این عالیه نیکی...باور کن تصمیم درستی گرفتی.

    زمزمه کردم:ولی خودم از بابتش مطمئن نیستم.

    ماهک‌:پس حالا که توهم میای..ما میایم دنبالت باهم میریم.

    تند گفتم:نه نه نه...من خودم میام.

    ماهک:وای به حالت اگه جر بزنی نیکی ها.

    گفتم:نه بابا...فقط خواستم خبر بدم اما ماهک...خیلی میترسم.

    ماهک:نیکی!..قرار نیست بریم پیش هیولاها ها...نترس...مرگ یه بار شیوَن یه بار!

    خندیدم:چه مثالی زدی.

    ماهک هم خندید و بعد از یکم حرف زدن،قطع کردیم.

    غروب شد...7:20...جلوی آینه به خودم نگاه کردم.

    روسری طلاییم رو صاف کردم...آرایش کمرنگ روی صورتم هم خوب بود.

    قیافه ام چیزی رو نشون نمی داد اما تو قلبم آشوبی بود.

    لرزش خفیفی بدنم رو گرفته بود و بدنم داغ و سرد می شد.

    هنوز نرفته بودم این حالم بود...وقتی باهاشون رو در رو بشم چی میشه!؟

    نفسم رو دادم بیرون و برگشتم طرف نویان...طبق معمول خواب بود.

    آروم خم شدم تو صورتش و ب*و*سیدمش.

    زمزمه کردم:برام دعا کن مامانی..تو از خدا بخواه که دوباره نشکنم.

    ازش دور شدم و بعد از اتاق رفتم بیرون که عزیز سجاده به دست جلوم ظاهر شد.

    متعجب گفت:نیکی!..جایی میری دخترم؟

    کیفم رو تو دستهام فشردم:اوم..آره!

    عزیز:به عزیز نمیگی کجا؟

    آب دهنم رو قورت دادم:میرم...میرم یه باره دیگه شانسم رو امتحان کنم.

    عزیز چند لحظه با سوال نگاهم کرد...بعد یهو انگار فهمید منظورم چیه،صورتش باز شد.

    عزیز:وای..وای خدا...داری میری خونه پدرت؟

    با استرس سرمو تکون دادم.

    عزیز:ای جانه دلم..آفرین دخترم..میدونستم تصمیم عاقلانه ای میگیری.

    دستش رو کشید به سرم:ماشاا...ماشاا...چه خوشگلم کردی.

    زد به چهار چوب در:بزنم به تخته...باید برات اسفند دود کنم.

    لبخند لرزونی بهش زدم و گفتم:عزیز..نمیتونم الان نویان رو ببرم..اگه قبولم کردن،بعد میبرمش..الان نبیننش بهتره.

    عزیز:باشه عزیزم..هرطور تو صلاح میدونی..برو بسلامت،نگران نویان هم نباش.

    به طرف در رفتم و در حالی که کفشهای پاشنه بلندم رو می پوشیدم گفتم:باشه..سعی میکنم دیر نکنم..فعلا خداحافظ.

    جوابم رو که از عزیز گرفتم،از خونه زدم بیرون.

    نشستم تو ماشین و روشن کردم و راه افتادم.

    مسیر طولانی بود...من سرعت رو دوست نداشتم اما هروقت عصبی میشدم یا استرسی بودم،ناخوداگاه پام روی پدال گاز فشرده میشد.

    مثل حالا که از خیابون های تقریبا خلوت رد می شدم به مقصد خونه پدریم.

    خونه پدری که خیلی وقت بود پا توش نذاشته بودم.

    دلشوره داشتم..از اینکه چه برخوردی باهام میکنن.

    سعی کردم با آهنگ حواس خودم رو پرت کنم که زیادم موفق نبودم.

    مقابل خونه ویلایی که قبلا توش جایی داشتم ترمز کردم...بالاخره رسیدم.

    نگاهی با برق اشک بهش انداختم...بغضم گرفته بود...دلتنگیم بیشتر از قبل شده بود..اما باید خودم رو جمع و جور میکردم.

    نباید خودم رو ضعیف نشون میدادم...اوناهم باید میدیدن که من هنوز سر پا بودم،که با چنگ و دندون خودم رو کشیدم بالا.

    به خودم نهیب زدم:محکم باش نیکی...محکم.

    بغضم رو پس زدم و جدی شدم..سخت شدم.

    پیاده شدم و قفل ماشین رو زدم...راه افتادم طرف خونه،بدون ریزبینی.

    اگه زیاد اطرافم رو نگاه میکردم باز سست میشدم.

    مقابل در ایستادم و زنگ آیفون رو زدم...چند لحظه انتظار و بعد صدای یه زن:کیه؟

    نتونستم تشخیص بدم و از خودم نا امید شدم...یعنی از یاد بردمشون که نفهمیدم کیه؟

    سرمو تکون دادم و آروم گفتم:منم..نیکی!

    صدایی نیومد...ولی در عوض در باز شد.

    در رو هول دادم و با قدم های سست داخل شدم.

    تو نگاه اول چشمم به حیاط بزرگ و گل کاری شده خورد.

    اطرافم رو نگاه کردم...این باغ پر از گل هم کار خودم بود اما با این تفاوت که....دیگه زیبایی نداشتن!..همه اشون پژمرده شده بودن!

    دلم گرفت...شاید این به این معنی بود که"تو برامون حکم این گلها رو داری...از یاد رفتی..دیگه مهم نیستی و...برامون مُردی!"

    صدای سارا و رها و نرگس با جیغ به گوشم رسید:وای..وای خدا نیکی...اون واقعا نیکیه!؟...خودشه!؟.بالاخره اومد!؟..وای خداجون!چرخیدم طرفشون..جلوی در ورودی ایستاده بودن و بپر بپر میکردن.

    رها و سارا بچه های خاله فرزانه ام بودن و نیما و نرگس بچه های خاله فریبام.

    لبخند محوی زدم و راه افتادم طرفشون.

    مقابلشون که ایستادم:سلام!

    بی هیچ جوابی یهو کشیده شدم تو ب*غ*ل سارا و رها!...هردو محکم به خودشون فشردنم و من فهمیدم که چقدر دلشون تنگ شده.

    رها:بالاخره اومدی نامرد!؟..من این همه التماس کردم.

    سارا:وای نیکی..خودتی؟..چه عوض شدی!

    خودمو ازشون جدا کردم:سلام به روی ماهتون!

    یهو خندیدن که نرگس زد به سارا تا بره کنار.

    نرگس:بکش کنار ببینم..این اثراته مادر شدنه،داره پخته میشه!

    و منو ب*غ*ل کرد و ب*و*سید:خوبی نیکی جونم؟..دلم برات خیلی تنگ شده بود.

    منم ب*و*سیدمش و تشکر کردم که رها گفت:باز تو نظر دادی.

    اَدا در اورد:داره پخته میشه!...آدم شناس.

    نرگس:خب راست میگم دیگه..هرچند لاغر شده اما حق با منه!...تو زورت...

    یهو سارا بلند و معترض گفت:اه..مخمو خوردین..دخترو نگه داشتین دم در و مذاکره میکنید!؟

    دستم رو گرفت کشید که با خنده دنبالش رفتم...هنوز هم مثل قبل بودن...شوخ و شیطون..و این باعث خوشحالی بود.

    رها و نرگس تازه به خودشون اومدن و داشتن احوال پرسی میکردن که ماهک هم بهشون اضافه شد.

    خوب بود که اینجا بود..با وجود اون حس بهتری داشتم،جوری که انگار منم کسی رو طرف خودم دارم.

    به سالن پذیرایی که رسیدیم،یهو خاله فریبا و خاله فرزانه و مامان جلوم ظاهر شدن!

    خاله فرزانه:نیکی،دخترم تویی؟

    لبخند کجی زدم که تو آغوشش فرو رفتم.

    خاله فریبا هم ب،غ*لم کرد:خوش اومدی عزیزم.

    و اما مامان...نگاهش کردم..چشمهاش پر از اشک بود..دلم به درد اومد.

    با صدای لرزونش گفت:به خونه ات خوش اومدی دخترم.

    خونه ام؟...ولی من اینطور فکر نمیکردم..این خونه مال پدرمه،اون صاحابشه...و اگه منو رد کنه پس منم اینجا جایی نداشتم.

    این فکرا تو سرم چرخ میخوردن ولی با این حال خم شدم و هم قد مامان شدم.

    ب،غ*لش کردم و آروم گفتم:ممنون مامان.

    ازش جدا شدم که یهو یکی جیغ زد:نیک!

    تند سرم رو اوردم بالا که آناهیتا رو روی پله ها دیدم..صورتش از هیجان سرخ بود و نفس نفس میزد.

    با حض نگاهش کردم و دستهامو به روش باز کردم که به طرفم پرواز کرد.

    محکم خودم رو گرفتم که آناهیتا خودش رو پرت کرد تو ب*غ*لم و من تک خواهرم که پنج سال ازم کوچکتر بود رو به خودم فشردم.

    آناهیتا با گریه گفت:کجا بودی نیک؟...چرا رفتی و خودت رو نشون ندادی؟...با خودت فکر نکردی که چی به سر من میاد؟

    لبخند از جنس اشک زدم و موهاش رو نوازش کردم:آروم باش آنا...حالا اینجام..گریه نکن گوجه ی من.

    آناهیتا با خنده دماغش رو کشید بالا...اون به من میگفت نیک و منم بخاطر لپ های همیشه قرمزش بهش میگفتم گوجه و اون چقدر حرص میخورد.

    اما الان خبری از شوخی های مسخره نبود و آنا خنده و گریه اش قاطی شده بود.

    دلم براش یه ذره شده بود...آه...خدایا ممنون بخاطر این دیدار..حالا هرچی که قراره بشه.

    با همراهیه آناهیتا به طرف مبلها رفتیم که به جمع آقایون رسیدیم...با استرس بینشون رو گشتم که...بابا رو بینشون ندیدم.

    قلبم یه جورایی انگار آروم شد و سریع به خودم اومدم و باهاشون سلام و احوال پرسی کردم..نگاه نیما بهم فهموند که چقدر از اومدنم خوشحال شده...یعنی واقعا کار درستی کردم؟

    آروم یه گوشه نشسته بودم..نگاه همه روی من بود که این خیلی معذب و ناراحتم میکرد..اما خاله ها و دختر خاله ها یک لحظه تنهام نمیذاشتن.

    دورم رو گرفته بودن من با سیل سوال هاشون،نگاهم هربار از یکی به یکیشون سر میخورد.

    مثلا اینکه:چرا دیر کردی؟...ای بی معرفت چرا یه زنگ نزدی یه حالی بپرسی؟...میدونی از بی خبریت تو چه حالی بودیم؟...چقد لاغر شدی نیکی..ولی خوشگلی هات سرجاشه...و....و....و....

    با خنده نمیدونستم جواب کدومشون رو بدم که..

    سارا:راستی..حال کوچولوت چطوره؟..فهمیدیم به دنیا اومده هر چقدر زور زدیم نشد بیاییم دیدنت.

    گفتم:اشکالی نداره.

    رها:اسمش چیه؟

    نگاهش کردم:نویان.

    سارا:وای..چه قشنگ.

    نرگس:خوشگله نه؟

    لبخندی زدم:خیلی..تپلیه..تازه،چشماش مثل خودم شده.

    ماهک:بازم میگم..آبیه روشن خوشگلیه ولی برای نویان خوشگلتر!

    باز این پرید وسط...خندم بهش گرفته بود..چشم غره ای بهش رفتم که زبون در اورد.

    رها و سارا همزمان با ذوق گفتن:الهی..پس جیگریه برای خودش.

    همه خندیدن که مامان گفت:یه تیکه ماهه..چشمم کف پاش.

    آناهیتا با شعف گفت:یعنی من الان خاله شدم!؟

    همه براش سرتکون دادن که یهو خودشو انداخت تو ب*غ*ل رها.

    آناهیتا:باورم نمیشه..یعنی یکی هست که گوشه لباسم رو بگیره و خودشو بده بالا و بگه خاله آنا بیا بلیم باهم بستنی بخولیم؟

    با این حرفش همه زدن زیر خنده که منم باخنده سری تکون دادم...چه فانتزی خوشمزه ای داشت...جوری که خودمم دلم برای نویان ضعف رفت.

    خاله فریبا:عزیزم..خدا برات حفظش کنه.

    با لبخند تشکر کردم...کاش بابا هم مثل اینا فکر میکرد.

    خاله فرزانه:چرا نیاوردیش نیکی؟..خیلی دوست داشتم ببینمش.

    گفتم:ان شاء الله دفعه ی دیگه...الان نمیشد.

    ادامه ندادم...امیدوار بودم خودشون متوجه بشن...من تکلیف خودم رو هم نمیدونستم.

    پس مطمئنا نویان معصومم رو نمی اوردم اینجا که اذیت بشه...بد بهش نگاه بشه و باعث شعله ور تر شدن آتیش خشم پدرم بشه.

    ساعت 9:15 شده بود و هنوز شام سرو نشده بود و من داشتم به نویان فکر میکردم.

    یعنی تا الان بیدار شده؟...گرسنه اش نیست؟...کاش بی قراری نکنه که هم خودش اذیت بشه هم عزیز.

    هرچند که عزیز همه جوره هواش رو...

    با بلند شدن مهمونها یهو به خودم اومدم و رشته افکارم پاره شد..! 

    سرم رو دادم بالا که با دیدن مرد لاغر مو جو گندمی رنگی که با لبخند با آقایون حال و احوال میکرد،قلبم از تپش ایستاد!

    این مرد پدر من بود؟...چقدر افتاده بود..شکسته شده بود...یعنی..اینا بخاطر منه؟..تقصیر منه؟

    همه غم دنیا رو تو دلم حس کردم..چیز سفتی تو گلوم متولد شد.

    زل زل نگاهش میکردم و اون حواسش به من نبود...و منم به این حواسم نبود که من تنها کسی ام که بلند نشدم.

    اصلا انگار یادم رفته بود...چون با دیدنش خشک شده بودم.

    بالاخره همه نشستن که صداش رو شنیدم:شرمنده دیگه...یه کاری پیش اومده بود مجبور بودم برم..ببخشید دیر شد.

    بابا مشغول تعارف با مهمونهاش بود و من با بغض مشغول تماشاش بودم.

    تو صورتش غرق شده بودم و انگار تو این دنیا نبودم.

    چقدر دلم براش تنگ شده بود و نمیدونستم...یا حداقلش خودم رو زده بودم به اون راه.

    دوست داشتم برم تو آغوش گرمش اما....این فقط یه رویای شیرین بود.

    نمیدونم چقدر تو اون حال بودم که بابا نفسش رو فوت کرد بیرون و سرش رو چرخوند که....

    نفسم برید!...اشک چشمهام رو نیش زد و حس کردم پلک راستم داره می پره.

    بابا هم خشکش زده بود چون...چشم تو چشم شده بودیم...فقط خیره ام بود...هنوز چیزی از نگاهش نفهمیده بودم که....اخمی پیشونیش رو خط انداخت که قلب ریخت!

    لب هاش تکون خورد و من به مبل چنگ زدم...چند لحظه بعد صدای مبهوتش..

    بابا:این اینجا چکار میکنه؟

    مکث کرد گفت:ها!؟

    کم کم همهمه ها خوابید...انگار خود به خود حرفها تموم شدن و همه ساکت شدن.

    حالا همه نگاه ها زوم شده بود روی ما و من تو دلم التماس کردم:این کارو نکن بابا!

    یهو با صدای فریاد بابا،محکم چشمهامو بستم.

    بابا:فرنوش!..این دختر اینجا چکار میکنه!؟

    مامان دوان دوان خوردش رو رسوند به سالن و گفت:چیه چی شده؟

    حس میکردم مُردم!...یه روحم که اون وسط ایستادم...خدایا،یه بار دیگه آبرو ریزی!..منتهی این بار توی جمع!

    بابا:پرسیدم این چرا اینجاست؟..اصلا اینجا چی میخواد!؟...چه کاری داره هان!؟

    مامان مثل بقیه هاج و واج مونده بود که چی بگه!؟...نمیدونم چی شد...نیما این دل و جرات رو از کجا اورد که اومد جلو.

    نیما:دایی جان آروم باشید...اجازه بدین..

    بابا نذاشت ادامه بده و زد زیر دست نیما:ولم کن پسرجون..دارم میگم به چه جرات این دختر پاشو گذاشته تو این خونه،اونم بدون اجازه من..بعد تازه خانوم میگن چی شده!؟

    یهو یک قدم اومد جلو که نیما گرفتش.

    بابا:اصلا وایسا ببینم دختره ی چشم سفید...تو با چه رویی پا شدی اومدی اینجا!؟...انگار حرفهایی که بهت زدم یادت رفته!

    زبونم انگار قفل شده بود...تکون نمیخورد که بخوام حرفی بزنم اما در عوضش بغضم هر لحظه بیشتر می شد.

    یادم بره؟...مگه توهین و تحقیر و ترد شد از طرف بزرگترت،نزدیکترین فرد بهت هم فراموش شدنیه؟

    نه بابا جون نه!...اصلا..هیچکدومش یادم نرفته و همه اشون رو حفظم.

    "گم شو...از خونه ی من گم شو بیرون..تو دیگه دختر من نیستی...آره همینه...به حرف من گوش نکردی و رفتی دنبالش که حالا برای من برگه آزمایش بارداری بیاری!؟که فقط آبروی من رو ببری؟...کاریه که تو کردی،چیزیه که تو خواستی...پس گردن بگیر!...اینم بدون که من دختری که از پدرش که صلاحش رو میخواد سرپیچی کنه،نمیخوام..از این خونه برو و هرگز هم برنگرد!"

    آناهیتا اومد جلو:بابا جون این حرفا رو نزن..ببین..

    بابا:تو هیچی نگو دختر..من حرفامو زده بودم...گفته بودم اینجا جایی نداره.

    تیکه انداخت:ها چیه..نکنه سخت میگذره؟...پشیمونی؟..اذیتی؟..بچش،مزه کن!..آشیِ که خودت پختی.

    مامان نالید:اردلان!

    بابا:چیه خانوم؟...میخوای ازش حمایت کنی؟...من که میدونم حضورش به گفته ی توئه.

    نیما:دایی این شمایی که این حرفا رو میزنی؟..شمایی که جونتون برای دختراتون در میرفت؟

    ماهک:دایی جان چطور دلتون میاد اینا رو بگید؟...شما میدونید یه نوه سالم و خوشگل نسیبتون شده که خیلی ها آرزوش رو دارن؟

    مامان بغض کرده گفت:درست میگه اردلان..تو چطور میتونی پسش بزنی؟..تو که همیشه میگفتی...

    بابا عربده زد:بسه!

    یهو حرف مامان قطع شد و به هق هق افتاد...

    داشتم خفه میشدم...باورم نمیشد اینقدر مصمم باشه و هنوزم این حرفها رو بزنه.

    دیگه از حد تحملم خارج شده بود اوضاع...برای همین تو یه حرکت کیفم رو چنگ زدم و بلند شدم.

    بابا:هه نوه...نه!...من نوه ای که از اون باشه رو نمیخوام.

    بابا تا دید دارم به طرف در میرم داد زد:آره...تویی که داری میری خوب گوش کن..تا زمانی که زن اونی اینجا جایی نداری...فهمیدی!؟

    تا الان ل*ب*هام رو بهم فشار میدادم که حرفی نزنم،بی احترامی نکنم...اما دیگه طاقت نیوردم.

    تند برگشتم طرفش:زن اون؟..پسر اون؟...آره شما درست میگین..من هنوز زنشم،نویان هم پسره اونه.

    با جنون رفتم جلو:ولی مگه دختر شما نیستم؟..از شما نیستم؟...پسر من از خون منه و منم از خون شما...میخواید بزنید زیر این هم؟

    بابا زل زد تو چشمهام و نفس نفس زنان گفت:آرههه!

    بوم!...با شنیدن کلمه "آره" از زبونش،حس کردم پتکی تو سرم کوبیده شد..!

    زمان متوقف شد...منم مثل بقیه تماشاچی های این فیلم تلخ،خشک شدم..!

    با مردمک لرزونم نگاهش میکردم..چه راحت گفت...یعنی جدی گفت!؟

    "به زبون اوردن بعضی از حرفها خیلی ساده اس اما شنیدنشون برای بقیه خیلی سنگینه....ما آدمها همیشه حرفهای اصلیمون رو میزنیم و بعد میگیم شوخی بود..ولی نمیدونیم که اون حرفه به ظاهر الکی چقدر طرف مقابلمون رو میشکنه"

    با غم و درد نگاهش میکردم که یهو خندیدم و سرم رو تکون دادم...جالب بود.

    "یه جاهایی وقتی دیگه زورت نمیرسه...فقط به مشکلاتت میخندی..!"

    لبخند تلخی زدم:خوبه...خوبه...میدونستم...من میدونستم شما منو انداختی دور...

    با دستم به جمع مامان و خاله ها و ماهک و دخترا اشاره کردم:ولی اینا قبول نمیکردن.

    اینو گفتم و سریع به طرف در رفتم...از در زدم بیرون و دویدم تو حیاط که صدای همهمه بلند شد.

    مامان:نیکی..نیکی مامان؟..دخترم وایسا.

    آناهیتا با گریه:آجی صبر کن، نرو.

    ماهک:نیکی،وایسا تا منم باهات بیام.

    اهمیتی ندادم و تند از خونه زدم بیرون...دویدم طرف ماشین و بازش کردم.

    قبل از اینکه ماهک بهم برسه پریدم توش و درها رو قفل کردم.

    ماهک کوبید به شیشه:نیکی درو باز کن..تنها نرو..خواهش..

    با گازی که به ماشین دادم،حرف ماهک نصفه موند..!

    هه...حتما میخواست بیاد که نرم بلایی سر خودم بیارم.

    با سرعت اون کوچه نحس رو رد کردم و با همه ی حرص و ناراحتیم به ماشین گاز دادم.

    سرعتم خیلی بالا بود و من تو حال خودم نبودم...فقط بغض گنده ای که گلوم رو گرفته رو حس میکردم.

    افتادم تو جاده...داشتم خفه میشدم...باید خودم رو خالی میکردم وگرنه سکته میکردم.

    یهو کوبیدم روی فرمون و جیـــغ بلندی زدم!!...تند و تند و پشت سرم..!!

    از ته دل داد زدم:خدا....کجایی که منو نمیبینی!؟..دلت برام نمیسوزهه!؟؟

    داد طولانی زدم و محکم زدم زیر گریه...بالاخره بغض لعنتیم شکست...و من حس کردم با اون،قلب درمونده ام هم برای بارچندم شکست.

    چقدر بیچاره بودم...بی کَس بودم...تنها بودم...

    جاده رو که رد کردم..از اونجایی که وجود اشکهام چیزی رو نمیدیدم،یه گوشه نگه داشتم.

    فرمون رو تو دستهام فشردم و بلند بلند گریه کردم...

    داد زدم:لعنت لعنت...لعنت به این زندگی...لعنت به این آدمها...لعنت به تو!..این همه تحقیر حقم بود!؟؟..این همه تنهایی حقم بود که منو دچارش کردی!؟؟...حالا دارم تقاص چیو پس میدم!؟؟

    بلند گفتم:من مقصر چی ام!؟...تقصیر من چی بود!؟

    فریاد زدم:اینکه تو رو دوست داشتم!؟...اینکه به تو دل بستم!؟

    دیگه نفس نداشتم...همه ی بدنم از ناراحتی میلرزید.

    شونه هام بی جون خم شد و سرم افتاد روی فرمون..گلوم میسوخت...انگار پاره شده بود.

    ولی با این وجود هنوزم حس میکردم همین الان اون حرفهارو شنیدم و داغم تازه بود.

    حالا صدام آروم تر شده بود ولی هنوزم اشکهام روی صورتم جاری بودن.

    زمزمه کردم:همه اش تقصیره توئه...تقصیر توئه...بخاطر توئه...تو...تو..

    حالم توی یک کلمه توصیف میشد...."داغون"...!

    نمیدونم چقدر تو اون حال بودم که تقه ای به شیشه ماشین خورد.

    تند و گنگ سرم رو اوردم بالا و اول به رو به رو نگاه کردم و بعد به شیشه سمت راستم.

    تاریک بود و منم با صورت خیس از اشکم واضح نمیدیدم...چشمهام رو باریک کردم.

    یه پسر جوون بود با تیپ مشکی..همونطور داشتم نگاهش میکردم که با لبخند علامت داد "شیشه رو بده پایین"

    به خودم اومدم و دکمه روی دسته در سمت خودم رو فشار دادم و شیشه اومد پایین.

    بهش نگاه کردم...یه پسر قد بلند چهار شونه بود با موهای مشکی که داده بودشون بالا با چشمهای مشکی نافذ.

    حواسم نبود که دارم تجزیه تحلیلش میکنم...به خودم تشر زدم که دیدم اونم زوم شده روی من..حرف نمیزد و نگاه محوش به چشمهام بود.

    ناخوداگاه به صورتم دست کشیدم تا اشکهام رو پاک کنم که انگار اون هم به خودش اومد.

    سرفه ای کرد و گفت:ببخشید سلام.

    لب زدم:سلام.

    گفت:شما حالتون خوبه!؟

    متعجب نگاهش کردم:بله..چطور!؟

    لبخند نمکی زد:آخه کنار جاده نگه داشته بودین،گفتم خطرناکه...اومدم بهتون بگم که دیدم سرتون رو گذاشتین روی...

    پریدم وسط حرفش و گفتم:اممم نه..نه چیزه..من خوبم.

    ماشین رو روشن کردم و نگاهش کردم:ممنون از هشدارتون...شب بخیر.

    اون هم که انگار از رفتار من تعجب کرده بود و انتظار نداشت صحبتمون اینقدر زود تموم بشه،آروم خودش رو داد عقب.

    راست ایستاد و دستش رو از روی در برداشت و گفت:شب شماهم بخیر.

    تا این رو گفت،سریع به ماشین گاز دادم...نفسم رو مثل آه دادم بیرون و در سکوت سنگینی به طرف خونه روندم.

    حالا آروم بودم...ولی نه از روی آرامشی خوشایند.

    جلوی در نگه داشتم...پیاده شدم و با قدم های بی جونی به طرف خونه رفتم.

    در هال رو باز کردم..چشم گردوندم تا عزیز رو ببینم ولی پیداش نکردم.

    راه افتادم به طرف اتاقی که نویان بود...دلم براش تنگ شده بود.

    درش رو که باز کردم،دیدم عزیز نشسته روی زمین و نویان هم تو ب*غ*لشه و مشغول تکون دادن و لالایی خوندنه.

    بی صدا رفتم جلو و کنارش نشستم که یهو متوجه ام شد.

    عزیز:یا حضرت عباس!...دختر چرا مثله روح میری میای؟...یه ندایی بده که من اینطور زَهرترک نشم حداقل.

    لبخند شلی بهش زدم:ببخشید...سلام.

    عزیز:سلام...کی اومدی؟

    نویان رو که گیج خواب بود رو ازش گرفتم و گفتم:همین الان.

    عزیز:مهمونی چطور بود؟

    انگشتی که داشت نویان رو نوازش میکرد متوقف شد.

    چی بگم؟....بگم عالی بود؟....برام سنگ تموم گذاشتن و از خجالتم در اومدن؟

    زل زدم به نویان:بد نبود.

    مزخرف ترین حرفی که تا الان زدم همین بود!

    گفتم که عزیز راضی و بیخیال بشه ولی انگار نشد..!

    چونه ام رو گرفت و سرم رو چرخوند طرف خودش.

    عزیز:بازم که سعی کردی سرمو شیره بمالی بچه!

    آروم خندید:حرف بزن ببینم...دقیقا چی شد که باز صورتت رو غم پوشونده؟

    دوباره یه بغض دیگه متولد شد....چونه ام تو دست عزیز لرزید و چشمهام رو دادم بالا.

    بهش نگاه کردم که برق اشک رو هم دید.

    زمزمه کردم:یه شکست دیگه عزیز...تو هم خواستی برم که دوباره خردم کنن!؟

    عزیز چند لحظه نگاهم کرد...چشمهای بی قرارش روی صورتم چرخ خوردن که در آخر....یهو کشیده شدم تو ب*غ*لش.

    عزیز:دخترکم...قربونت برم...خودتو اذیت نکن..درست میشه،درستم نشد...تموم میشه.

    آروم آروم اشکهام راه باز کردن...خودمو تو آغوش گرم و اَمنش هول دادم.

    با عجز گفتم:عزیز..دوباره همون حرفارو زد...از موضع اش پایین نیومده..هنوزم سر اون تصمیمشه...منو نمیخواد...تو روی خودم گفت،راحت گفت...نه منو...نه نویان رو از خودش نمیدونه.

    عزیز با آه پر سوزی چند تا ضربه به کمرم زد:فدای سرت عمرم...تو دختر منی..خودم همه کَست میمونم...خودم هواتو دارم...دلت نترسه...باشه مادر؟

    با گریه خودم رو ازش جدا کردم...صورت نویان رو ب*و*سیدم و گفتم:نمیدونم چطور دلش اومد به فرشته ی پاکم اینو بگه.

    با گٍله رو به عزیز گفتم:بهم گفت من نوه ای که از خون اون باشه رو نمیخوام.

    به هق هق افتادم:مگه این طفل معصوم چه گ*ن*ی کرده.

    عزیز با لبخند غم آلودی سرم رو نوازش کرد:دروغ میگه مادر!...دروغه.

    آب دهنم رو قورت دادم و سوال نگاهش کردم که دوباره لبخندش رو به صورتم پاشید.

    عزیز:من دومادم رو خوب میشناسم...رگ خریت مردونه اش(قصد توهین ندارم،یه نوع مثال زنونه اس!)باد کرده،برای همین اینطور گفته...اون بالا بره پایین بیاد...تو دختری و نویان نوه اش..مطمئن باش یه روز میاد که با پشیمونی و گریه تو رو به آغوش میکشه تا این دوری کردن ها رو جبران کنه.

    پوزخند محوی نشست روی لبم..با غصه تو دلم گفتم:ولی ممکنه اون روز خیلی دیر باشه!

    عزیز پیشونیم رو ب*و*سید و سرم به قفسه سینه اش تکیه داد و صدای زمزمه اش رو شنیدم.

    عزیز:و اما اون...همه یه روزی تقاص کارهاشون رو پس میدن...اون هم باید به تو جواب پس بده!

    ***

    بخاطر گریه زیاد چشمهام سوز میزد و فشار روحی که بهم وارد شده بود خسته بودم.

    عزیز قرصم رو به خوردم داد و با کمکش توی تخت دراز شدم.

    و تا زمانی که به خواب برم،نوازش دستش رو توی موهام حس میکردم.

    *** 

    جلوی در فلزی بزرگ باغ زدم رو ترمز.

    ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم.

    زنگ رو زدم...چند لحظه منتظر موندم تا در باز شد و حاجی نمایان شد.

    حاج حیدر:سلام دخترم..خوش اومدی.

    لبخندی زدم و داخل شدم:سلام حاج حیدر..خسته نباشی.

    حاج حیدر:درمونده نباشی بابا.

    گفتم:کارا خوب پیش میره؟

    حاج حیدر:بله دخترم خیالت راحت باشه...فردای اون روزی که رفتی چند نفر اومدن و بقیه گلها رو کاشتن.

    سرمو تکون دادم:عالیه.

    جلوتر که رفتم،گفته ی حاج حیدر رو دیدم..درست میگفت..به جرعت میتونستم بگم مثل بهشت شده بود.

    واقعا اگر خیلی داغون هم باشی،با دیدن این همه گل رنگارنگ دلت باز میشه.

    حاج حیدر کنارم ایستاد:داشتم یه دور آب بهشون میدادم که اومدی.

    نگاهش کردم:هوم..خب...پس این با من.

    چشمکی زدم که باهم خندیدیم.

    دویدم طرف شیر آب و بلند گفتم:شما برو به کارات برس حاج بابا.

    حاج حیدر:قربون تو گل دختر.

    از حرفش لبخند عمیقی نشست روی لبم...اون از روی محبت بهم میگفت دخترم.

    راستش منم از اینکه بهش میگفتم حاج بابا غرق لذت میشدم...و خب اون هم مخالفتی نداشت.

    سر آب پاش که اندازه های متفاوتی داشت رو به شلنگ وصل کردم و شیر آب رو باز کردم و مشغول آب پاشی شدم.

    صریح بخوام بگم،تو این چند ماه که میشد گفت سخت ترین دوره ی زندگیم بود حاج حیدر بیشتر از بابای خودم هوام رو داشت.

    زیاد نمی دیدمش..زیاد حرف هم نمی زدیم باهم اما...هر وقت می اومد اینجا تا سری به گلها بزنم،با نگاهش..با لبخندش..با چند جمله کوتاهش که با مهربونی اَدا میشدن کلی حس خوب بهم تزریق میکرد.

    حدود یک هفته از پنجشنبه شب و اون مهمونی کذایی میگذشت و من فقط خودم رو لعنت میکردم که چرا رفتم..!

    میخواستم یه شانس دوباره به خودم بدم که به بدترین نحو ممکن ازم گرفته شد.

    رفتنم اشتباه بود اما خب...کاری بود که کرده بودم.

    اینطوری فهمیدم که قطعا دیگه جایی بینشون ندارم.

    تو این یه هفته مطب هم نرفتم...تو خونه موندم تا شاید یکم خودم رو آروم کنم.

    دخترا بهم زنگ میزدن ولی من جواب نمیدادم...نمیتونستم حرف بزنم...یعنی حرفی نداشتم که بزنم.

    اما خب بالاخره امروز در قفسم رو باز کردم و اومدم اینجا.

    کافی بود..بهرحال زندگی بود..باید ادامه میدادم..راهی نداشتم.

    هربار که زمین میخوردم،بازم به هرچی که میتونستم چنگ میزدم تا بلند شم.

    قبلا سرخورده تر بودم اما حالا....بخاطر نویان کنار نمیکشیدم.

    با دقت از بین گلها رد میشدم تا لگدشون نکنم..بهشون آب میدادم تا اوناهم نفسی بگیرن و شاداب بشن.

    حس خوبی بود...گل رز سرخ،گل مورد علاقه ام بود که قبلا....اون برام می اورد!

    "با کلی اَدا خم میشد رو به روم و با لبخند شیطونش میگفت:گل برای گل بردن ارزش نداره اما فقط با ایناس که میتونم بهت بگم چقدر زیبایی.

    و من که این نگاه هاش هوش از سرم برده بود با عشق میخندیدم و گلها رو همراه با دستش میگرفتم"

    با تاسف از فکر کردن به دورانی که احمق بودم،سرم رو تکون دادم که...

    ماهک:حالا دیگه خودت رو از من قایم میکنی آره!؟

    تند و با تعجب سرم رو دادم بالا و نگاهش کردم...اینجا چکار میکرد!؟

    ماهک:ها چیه؟...گُرخیدی منو دیدی آره؟

    با چشمهای درشت شده گفتم:تو اینجا چکار میکنی؟

    ماهک با حرص آستین های مانتوش رو داد بالا و گفت:اومدم اینجا تا..

    داد زد:تو رو بُکُشم


    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید